پلاک13



نصف شب از اتاق میام بیرون که آب بخورم و میبینم مادر جان هنوز بیداره و

داره با تسبیح دونه سبز یادگار بابابزرگ صلوات میفرسته.

با دیدنش اون موقع شب خنده ام میگیره و میگم دیگه داری خدا رو شرمنده میکنیا.

میگه 14 تا 100 تا میشه چندتا؟

با مخ خاموش اون وقت شبم چند ثانیه طول میکشه تا بگم 1400 تا.

میگه اگر 10 روز 1400 تا صلوات بفرستم میشه چندتا؟

میگم 14000تا.

سرش ت میده و غرق صلوات دادنش میشه،

دو تا لیوان پر آب میخورم و موقع رفتن میگم:مامان جای این 14000تا صلوات چی میدن؟

میگه یعنی چی مگه قرار چیزی بدن؟

میگم پس تو برای چی داری میفرستی؟

میگه خب بعدش هر آرزویی که داشته باشی اگر خدا بخواد برآورده میشه،

میگم خب این همه داری زحمت میکشی یه آرزوی درست و درمون بکن لااقل،

رگ مادر سه تا پسر بودنش میگیره و میگه آرزو میکنم تو عاقل بشی،خوبه؟

با خنده میگم با این وضعیت من و بازار و دلار بعیید میدونم با 14000تا جواب ده،

حالا فعلا علی الحساب با این یخچال فریزرت نو کن تا بعد،

تازه این موقع شب خدا هم سرش خلوته نمیخواد دیگه تو صفم وایسی.

سرش ت میده و میگه خدا عاقلت کنه و فکر میکنم داره از خدا میخواد 

به حرمت مادر بودنش منو گرفتار آتیش جهنم وعده داده شده نکنه.


گیر کرده ایم توی گلوی خلقت،

آب زیاد باشد سیل می آید،

کم باشد دچار خشکسالی میشویم.

مدیریت غلط انسانی خودمان را به ریش خدا نبندیم،

تفکر کنیم تا بار دیگر که نظام بی نقص خلقت دارد راه خودش را میرود،

جلوی راهش نباشیم که استخوان هایمان را خرد کند.

دوستان!با ایشالله ماشالله نمیشود کشور داری کرد. 


نگاه به خنده های بلند و کشدارم توی جمع نکن من آدم ساکتی ام.

حرف میزنم و میخندم چون حوصله ندارم برای بقیه توضیح بدم چرا ساکتم

چون آدما ساکت بودن رو میذارن به پای اینکه ناراحت و عصبی یا افسرده ای.

احساس میکنم ساکت بودن یه جور مرض که وقتی حرف میزنی

بقیه میشنون و فکر میکنن تو خوبی و مشکلی نداری.

منم نمیدونم بعدها من شبیه تو میشم یا تو شبیه من،

اما اینو خوب میدونم که نمیخوام جلوی خنده های تو رو بگیرم

چون فهمیدم باید سعی کرد آدم هارو رو همونجوری که هستن دوست داشت

وگرنه همه ی بندهای وابستگی از دل آدم باز میشه و احساسش میره هوا.

تو هم سعی نکن منو عوض کنی چون من توی سکوتم شبیه خودم میشم،

حالا این خود هرچقدر هم که تلخ و دل آزار باشه لااقل اصیل.


اصلا ما را مرد خلق کرد که گوشمان را بپیچاند ٬که یه وقت هوس آرامش درونی

و این قصه ها به سرمان نزند که هی قرقره کنیم دردهایمان را و پشت قاه قاه

زدن های کشدار خودمان را گم و گور کنیم و بعد بشنویم که پشت سرمان

میگویند که عین خیالمان نیست و ما در جواب به خاطر اینکه بغضمان را نبینند بین

خروار خروار گره ریز و درشت زندگی رول آدم های بیخیال را بازی کنیم و جلوی

بقیه پز بدهیم به مرد بودنمان و آشیل بسازیم از پسر بچه ای که هنوز هم از

ترس تنهایی شب ها با خودش حرف می زند.

ما را خلق کرد که برای دیگران زندگی کنیم.

آمدیم که چشممان را ببندیم بر آرزوهای دلمان و به جای همه ی عشق های

زندگیمان مو سپید کنیم ٬دغدغه هایمان را قورت دهیم و یک تنه حواسمان به

همه چیز باشد که یک وقتی این صفت ((دهن پرکُن)) مرد بودن را ازمان نگیرند

و بمانیم بی صفت.

+آذر 95


خوش به حال آن مرد که در زندگیش تو راه بروی،

خوش به حال مردی که تو برایش شیرین زبانی کنی،

خوش با حال مردی که دست های قشنگ تو دگمه های پیراهنش را باز کند و ببندد

تا لب هایت به نجوایی بخندد،

خوش به حال من.

(عباس معروفی)

پ.ن:به وقت بیست و پنج اسفند نود هفت❤


وقتی حال دلمون همون حال پارساله،دیگه فرش شستن و پنجره پاک کردن چه فایده ای داره؟؟؟

اینو وقتی داشتم گلیم توی راهرو میشستم به ذهنمم اومد،

همه چیز اطرافمون تمیز و نوشده اما عقاید و حرفا و نگاهمون تار عنکبوت بسته.

انگار از نو شدن و حول حالنا فقط همین تدن خونه برامون مونده.

انگار این تو سطح موندن عادتمون شده.

عادتی که همه ی زندگیمون کدر کرده و با هیچ دستمالی از صورت زندگی پاک نمیشه.


باز هم دم تحویل سال و همان نقش همیشگی که انگار از ازل افتاده گردن مرد بودنمان

شیشه پاک کردن.

به غیر از این مورد همه ی چیزهای دیگر در این سال ها فرق کرده

رومه باطله ها که جایشان را دستماال های نانو گرفته 

و  شیشه شورهای قدیمی که رقابت را به اسپری های غلیظ و بی بو واگذار کرده اند

همه چیز عوض شده الا علت تام فاعلی.

هر بار که دستمال را روی شیشه میکشم یک قسمت جدید از پازل صورتم کامل میشود.

رفل شیشه ها عجب فکر مزخرفی بوده وقتی این همه  آینه در طول شبانه روز

 دارند دائم گذر زمان و چین و چروک های صورت و انقلاب موهای سفید را که روز به روز

روی سرمان فراگیرتر میشود به رخمان میکشند.

 خاکِ باران اواخر اسفند را تماشا میکنم و زیر لب با خودم میگویم

این چندمین باری ست که این صحنه را تجربه میکنم و قرار است چندبار دیگر تکرارش کنم؟؟؟

انگار به جز حالت من که پشت پنجره به بهانه ی خانه تکانی محو خودم شده ام

در این سال ها همه چیز در پیش و پس زمینه فرق کرده.

گاهی روبرویم ساختمان های چند طبقه ای را دیده ام که  آدم هاشان به بهانه ی

همین خانه تکانی از پشت پنجره برایم دست تکان داده اند،

گاهی  باغ و درخت هایی که شکوفه زدنشان بیشتر از اینکه امیدوارم کنند

گذر زمان را به رخم کشیده اند،

و بعضا خیابان هایی که که از صبح تا غروب میزبان ده ها جفت پای پر انرژی

یا خسته بوده اند که سعی میکردم از پشت پنجره داستانشان را حدس بزنم.

در بکگراند هم اوضاع خیلی عوض شده،

 جای مادرم را زنی گرفته که جوان و زیباتر و البته دست پختش به مراتب بدتر است

پدری که قاب عکسش روی دیوار و وظایفش افتاده گردنم و البته یک مهمان ناشناخته

که از این بریز و به پاش دم عید حسابی حظ میبرد و مجبورم میکند هرچند دقیقه یکبار

جای لکه ی توپش را از یکی از پنجره های تازه پاک شده تمییز کنم و با دندان قروچه

و درحالیکه سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم بگویم نکن بچه جان نکن.

توی حال خودم بودن دارد زیر زبانم مزه میکند که با جمله ی عزیزم هنوز تمام نشده بانو

به خودم می آیم 

دستمال را برای آخرین بار روی صورت مردی که این بهار ۴۰ ساله میشود میکشم

و از چهارپایه میآم پایین.

+یک قاب از چندسال بعد

این چالشی بود که به من ربط نداشت اما دوست داشتم بنویسم.


نصف شب از اتاق میام بیرون که آب بخورم و میبینم مادر جان هنوز بیداره و

داره با تسبیح دونه سبز یادگار بابابزرگ صلوات میفرسته.

با دیدنش اون موقع شب خنده ام میگیره و میگم دیگه داری خدا رو شرمنده میکنیا.

میگه 14 تا 100 تا میشه چندتا؟

با مخ خاموش اون وقت شبم چند ثانیه طول میکشه تا بگم 1400 تا.

میگه اگر 10 روز 1400 تا صلوات بفرستم میشه چندتا؟

میگم 14000تا.

سرش ت میده و غرق صلوات دادنش میشه،

دو تا لیوان پر آب میخورم و موقع رفتن میگم:مامان جای این 14000تا صلوات چی میدن؟

میگه یعنی چی مگه قرار چیزی بدن؟

میگم پس تو برای چی داری میفرستی؟

میگه خب بعدش هر آرزویی که داشته باشی اگر خدا بخواد برآورده میشه،

میگم پس حالا که داری این همه زحمت میکشی یه آرزوی درست و درمون بکن لااقل،

رگ مادر سه تا پسر بودنش میگیره و میگه آرزو میکنم تو عاقل بشی،خوبه؟

با خنده میگم با این وضعیت من و بازار و دلار بعیید میدونم با 14000تا جواب ده،

حالا فعلا علی الحساب با این یخچال فریزرت نو کن تا بعد،

تازه این موقع شب خدا هم سرش خلوته نمیخواد دیگه تو صفم وایسی.

سرش ت میده و میگه خدا عاقلت کنه و فکر میکنم داره از خدا میخواد 

به حرمت مادر بودنش منو گرفتار آتیش جهنم وعده داده شده نکنه.


در دسترس نیستی رفیق،

اینو صدای دل آزار اپراتور بی احساس اونور خط میگه.

کاش اپراتورها یه کاری برای دل بی صاحاب من بکنند،

کاش میشد به بهشت پیام فرستاد، که بنویسم:

دلم برایت لک زده،

من عرضه ندارم،اپراتورها عرضه ندارند،هیچکس هم حواسش نیست 

لااقل تو یک قدم برای این حال من بردار.

+حتی جرات نمیکنم برای آجی زینب بنویسم "خوبی؟" و بعد سند کنم.


در حد یه تئوری که فقط توی تنهایی خودم میتونه صادق باشه و به اثبات برسه 

جوری که میشه دیگران هیچ درکی ازش نداشته باشن،

میتونم بگم:

فقط انسان هایی که عمیقا احساس تنهایی میکنن نویسنده های خیلی خوبی میشن.

البته معیار و خط کش این خوب بودن میشه ریشه تو هیچ زمینی نداشته باشه.

مثل عموم خصوص مطلق تو منطق میمونه، یکی از چنان جامعیتی برخورداره که

تمام دیگری رو با همه ی به ظاهر بزرگی و مصداق های متعددش در بر میگیره،

اما این نسبت خودش هم میتونه قسمتی از عموم و خصوص بزرگتری باشه که انگار من

تو این 30 سال هیچوقت اینجوری عمیق تجربه اش نکردم.

آدمی اگر حرف نزنه و ننویسه میپوسه،پوک میشه و بعدم میریزه.

اما نوشتن و گفتن بهانه میخواد،

بهانه اش رو که از دست بدی ریشه ی کلمات تو مغز آدم خشک میشه و ذهنت یبوست میگیره،

سکوت ممتد توی شلوغی این روزها برای من که همیشه تنها جون پناهم نوشتن بوده

معضل گلوگیری به حساب میاد،

معضلی که تمام این یکماه ذهنم را مشوش و گرفتار کرده بود. 

داستان اما اینه که آدم ها نگفته هاشون رو کلمه میکنن،

چیزهایی رو که نمیتونن بگن و اگر بمونه توی دل آدم حناق میشه رو مینویسن.

من اما حالا حس میکنم چیزی نمونده که نگفته باشم،

این آرزوی دور و دراز داستایوفسکی تو رمان ابله  که

"می خواهم لااقل یک نفر باشد که با او همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم"

رو گویا دچارش شدم این روزها.

دچار کسی که انگار خودم را ورای لفاظی های معمول بیشتر از خودم دوست داره

و روح نتراشیده و نخراشیده ام رو با تمام قناسی هندسی ش بغل کرده.

همه ی حرف های پس و پیش دلم رو  میشنوه و لبخند میزنه،

لبخندی که حس میکنم تا عمق جونم میره و هر روز یه آجر از بنای غرور آمیز تنهاییم کم میکنه.

انگار تا حالا برای هیچکس این همه خودم نبوده ام که بعد بتونه باز دوستم داشته باشه.

حالا حس میکنم دیگه نمیتونم خیلی خوب و دقیق و دغدغه مند بنویسم چون

دیگه عمیقا احساس تنهایی نمیکتم و دچار دوست داشته شدنم

و این یعنی:

با فرض اینکه عموم و خصوص مطلق را با دایره نشون بدیم من یک دایره ی 

فرضی بزرگ به نام عشق به زندگی ام اضافه شده که همه ی اتفاقات دیگر زندگیم رو

در بر گرفته حتی نوشتن رو.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Kris وکیل ، وکالت ، مشاوره حقوقی در مشهد مشاوره تلفنی تحصیلی معلم Melody فیلم مذهبی دبیرستان دوره اول فارابی کلاس هفتم گرگان مهمل رازهای سلامتی گیتار کلاسیک و فلامنکو